سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشند

هـمه جا دکان رنگ است همه رنگ میفروشند

 

دل من به شــیشه سوزد همه سنگ میفروشند

 

به کرشــمه یی نگاهـش دل سـاده لوح مارا 

        

چه به ناز می رباید، چه قشـــنگ میفروشــد

 

شــرری بگیر و آتـش به جهان بزن تو ای آه  

 

زشـــراره یـی که هر شب دل تنگ میفروشد

 

به دکان بخت مردم کی نشــسته است یارب  

   

گل خنــده میــستاند غــم جنگ میفروشــد

  

 

دل کـس به کس نسوزد به محیط ما به حدی

  

که غـــزال چوچه اش را به پلنگ میفروشــد

 

مدتـی است کـس ندیده گــهری به قلزم ما  

   

که صــدف هـر آنچه دارد به نهنگ میفروشـد

 

ز تــنور طبع فانـــی تو مجو ســـرود آرام   

      

 مــطلب گل از دکانــی کـه تفنگ میفروشــد

 


زدو دیده خون فشانم

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی


همه شب نهاده‌ام سر، چوسگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی


مژه‌ها و چشم یارم به نظرچنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی


در گلستان چشمم ز چه روهمیشه باز است

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی


سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی


به کدام مذهب این به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را، که توعاشقم چرایی


به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی


به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهدریایی


در دیر می‌زدم من، که یکی زدر در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که توهم از آن مایی

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
 بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ دل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا

بی مونس و تنها چرا
تنها چرا ؟ حالا چرا